ارغوانارغوان، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

خط خطی های مادرانه

خاطره زایمان- بخش اول

یه چند روزی بود خیلی حال و روزم فرق کرده بود. انگار یه دفعه چند کیلو سنگین تر شده بودم. دیگه نای راه رفتن نداشتم. خیلی سعی میکردم سرپا بمونم و یه کمی پیاده روی رو داشته باشم. اگه نمیشد بیرون برم هم تا جایی که میشد بیشتر کارهای خونه رو خودم انجام میدادم که یه حرکتی داشته باشم. ولی دیگه همه چی داشت سخت میشد. به نفس نفس زدن افتاده بودم. شکمم هم خیلی پایین اومده بود. سر بچه رو دقیقا توی لگنم حس میکردم. یه چند وقتی بود که حس میکردم دارن استخونهای لگنم و به دوطرف میکشن. مهره های پایینی کمرم هم درد میکرد و اگه چند لحظه طاقباز میخوابیدم سریع کمرم میگرفت. شوهرم دائم میگفت "زودتر بریم خونه مادرت، اگه اتفاقی بیفته من دست و پام و گم میکنم و نمید...
30 مرداد 1393

پایان نه ماه عاشقی

دست و پاهای کوچیکی که تو دلم وول میزنن نمیذارن به سمت چپ بخوابم. همه تنم از حرارت میسوزه ولی یه فرشته تو دلم مجبورم میکنه لحاف و بپیچم دور شکمم که راحت بخوابه و یه گوشه کز نکنه. هرچی میگذره بیشتر و بیشتر خودش و لوس میکنه. بیشتر شیفته ش میشم و بیشتر به ضربه هاش عادت میکنم. ضربه هایی که تا چند روز دیگه قراره دلم و ترک کنه. بی صبرانه منتظر به آغوش کشیدنشم واز طرفی هم میدونم دلم برای این همه دونفره ای که تو این نه ماه داشتیم تنگ میشه. یه دلتنگی که شوهرم هیچوقت نمیتونه درکش کنه. مردها نه ماه دیرتر از زن ها این حس و می فهمن. یک دفعه میشن یه گوشه ی یه مثلث. یک شبه "پدر" میشن. یه روز بعد ازظهر همسرشون و به همراه یه نینی کوچولو از...
5 مرداد 1393
1