خاطره زایمان- بخش اول
یه چند روزی بود خیلی حال و روزم فرق کرده بود. انگار یه دفعه چند کیلو سنگین تر شده بودم. دیگه نای راه رفتن نداشتم. خیلی سعی میکردم سرپا بمونم و یه کمی پیاده روی رو داشته باشم. اگه نمیشد بیرون برم هم تا جایی که میشد بیشتر کارهای خونه رو خودم انجام میدادم که یه حرکتی داشته باشم. ولی دیگه همه چی داشت سخت میشد. به نفس نفس زدن افتاده بودم. شکمم هم خیلی پایین اومده بود. سر بچه رو دقیقا توی لگنم حس میکردم. یه چند وقتی بود که حس میکردم دارن استخونهای لگنم و به دوطرف میکشن. مهره های پایینی کمرم هم درد میکرد و اگه چند لحظه طاقباز میخوابیدم سریع کمرم میگرفت. شوهرم دائم میگفت "زودتر بریم خونه مادرت، اگه اتفاقی بیفته من دست و پام و گم میکنم و نمید...